صدراصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات کودکی صدرا

روزهای پاییزی و دوساله شدن صدرا

این پست را یک هفته هست میخواستم بنویسم ولی هی فرصت نمی شد. نمی دانم چه حسی هست که هر سال با نزدیک شدن پاییز هی تکرار می شه و اونم یه حس اضطراب درونی هست. قبلا که مدرسه و دانشگاه می رفتیم می گفتیم شاید به خاطر بازگشایی مدارس و رفتم به مدرسه بعد از سه ماه تعطیلی و استراحت باشه (البته نه اینکه یه وقت فکر کنی من تنبل و فراری از مدرسه بودم ها   نه) ولی کلا اضطراب زیاد داشتم. روزهای اوایل پاییز یه همجین حسی سراغ آدم میاد و بعد از یک هفته کم کم عادت میکنیم بهش. یک دلیل اون اینه که خیلی زود شب می شه و روند کوتاه شدن روز خیلی سریع هست. هوا هم اوایل خیلی متغیر هست و معمولا باد شدید میاد و اینکه تو این زمان همه بخصوص بچه ها مستعد س...
29 مهر 1394

جشن تولد 2 سالگی

امسال از قبل تصمیم گرفتم که یه تولد به یاد ماندنی برات بگیرم چون پارسال درگیر عروسی خاله بودیم توی اون روزها و فرصت تولد گرفتن نداشتیم و به یه مهمونی کوجک خودمونی بسنده کردیم. یه دلیل اینکه به نظر من بچخه در یک سالگی خیلی درکی از مهمونی و جشن نداره و ما هر کاری میکنیم واسه دل خودمون هست. البته نظر روانشناسان اینه که به یادماندنی ترین تولد بچه ها جشن چهار سالگی هست.   این را هم می دونی که تولد شما با مامان فقط 6 روز اختلاف داره و بعد از تولد مامانه. از یک جهت نزدیک بودنش حس خوبی داره ولی از جهتی هم معمولا تولد من تحت الشعاع قرار میگیره و یه جوری گم میشه  . البته امسال بابا من را غافلگیر کرد و حسابی شرمنده و یک لپ تاپ هدیه د...
19 مهر 1394

اولین گردش و خرید با مامان و خاله!

شاید عنوان پست خنده دار باشه که بعد از 23 ماه اولین باری بود که بدون بابا یا باباجون (بزرگترها )تو را بیرون بردیم. البته نمیتونم بگم اولین بار ولی جزو معدود دفعات بود. آخه نمی دونم چرا همیشه فکر میکردم خرید را با بچه نمیشه انجام داد و کلا کار سخت و ناشدنی بود برام که بخوام همراه شما برم خرید. البته تو هم یه مقدار نه چندان کم شیطونی میکنی و مثل دخترها بچه سر به راهی نیستی که بشه قشنگ دستت را بدی به مامان و دنبالش راه بیای. میخوای خودت بری جلو البته نه از راهی که ما هدفمون هست خلاف مسیر! بقیه در ادامه مطلب... البته قبلا که کوچکتر بودی کالسکه بسیار وسیله خوب و کارایی بود ولی الان مدت زیادی روش نمیشینی و هی میگی "میخوام بیام بیرو...
12 مهر 1394

اولین پست

سلام. این اولین پست در وبلاگ هست بعد از حدود 23 ماه تاخیر! خیلی وقت ها تا الان خواسته بودم شروع کنم ولی هی نمی شد یا بهتر بگم همتش نمی شد. اینجوری ثبت خیلی از خاطرات و روند رشد و تکاملت را از دست دادم ولی اشکال نداره همشو یادمه  . به هر حال ماهی را هر موقع از آب بگیری تازه است. فعلا میخوام قالب و رنگ و لعاب وبلاگ را جدید کنم تا ایشالا از الان شروع کنم به نوشتن خاطرات روزانه و یک فلش بک هم از 23 ماه پیش تا الان. ببینیم چجوری پیش میره ...
4 مهر 1394
1